عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به مرکز انواع عکس نوشته های عاشقانه و دلتنگی و ... خوش آمدید

آمار مطالب

:: کل مطالب : 525
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 27
:: باردید دیروز : 195
:: بازدید هفته : 233
:: بازدید ماه : 222
:: بازدید سال : 10818
:: بازدید کلی : 119028

RSS

Powered By
loxblog.Com

بزرگ ترین وبلاگ تفریحی

دانلود رمان سرنوشت عشق در یک نگاه
شنبه 12 ارديبهشت 1394 ساعت 17:38 | بازدید : 1818 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

 

دانلود رمان سرنوشت عشق در یک نگاه

 

 قسمتی از متن رمان :

حتموم شد همه چیز تموم شد.دنیای من رفت زیر خروارها خاک.من اینجا چیکار می کنم؟تو خونه ی زنی که مادرم همیشه ازش متنفر بود،تو خونه ای که یک پسر مغرور ازخود راضی پررو زندگی میکنه.آخ مامانی کجایی که بیای و بگی طفلی داداشم حروم شد.بابایی جونم کجایی که دخترت بیاد تو بغلت و زار بزنه.آخه چرا؟چرا انقدر زود تنهام گذاشتید؟فکر نکردید یک پسر ۲۸ ساله چجوری میخواد زندگی خودش و دوتا خواهر ۲۴ ساله و ۱۸ سالش رو اداره کنه؟آهی کشیدم و سعی کردم این افکار رو از خودم دور کنم و یه نگاهی به اتاق جدیدم بندازم.یک اتاق تقریبا به اندازه ی اتاق خودم که با کاغذ دیواری های طوسی،نقره ای همراه با گل های زرد کوچولو و بزرگ پوشیده شده بود.یک تخت یک نفره که تاج بلندی داشت به رنگ طوسی همراه با روتختی زرد گوشه ی چپ اتاق بود و یک میز تحریر مشکی،طوسی سمت راست اتاق و درست زیر پنجره بزرگی که رو به باغ بزرگ جلوی خونه ی اشرافی دایی جون باز می شد.به چمدان کوچیکم که کنار دستمه نگاه می کنم و آه می کشم.آه این روزها چرا انقدر آه می کشم؟سعی کردم دیگه به اون حادثه ی تلخ فکر نکنم و خودم رو سرگرم چیدن لباس هایی که آورده بودم بکنم.چمدونم رو برداشتم و روی تخت بازش کردم.یکی یکی لباسهاش رو به چوب لباسی کشیدم و گذاشتم توی کمدی که پایین تخت و یک درش طوسی و در دیگرش زرد بود.حداقل اینش خوب بود که رنگ طوسی و زرد ومشکی رنگ های مورد علاقه ام بودند و دایی جونم اینو می دونست.بعد از اینکه کار چیدن لباسهام تموم شد،مانتو و شال مشکی ام رو هم درآوردم.درسته که چهلم مامان و بابا تموم شده بود اما من هنوز داغ دلم تازه بود و همیشه هم تازه می موند.

دراز کشیدم وسعی کردم بخوابم ؛درست چهل روز بود که خواب و خوراک درست وحسابی نداشتم. ولی تا پلک هام رو روی هم گذاشتم،بی اختیار همه ی اون صحنه ها اومد جلوی چشمم.صبح روز چهارشنبه مامان و بابا به مقصد فرانکفورت پرواز داشتند.می رفتن برای دیدن تنها عمه ام که ای کاش هیچ وقت نمی رفتند.من و واران و ویان توی خونه بودیم.حدودا ساعت دو بعدازظهر بود که تلویزیون اعلام کرد؛پرواز تهران-فرانکفورت در نزدیکی فرانکفورت سقوط کرده و هیچ کس هم زنده نمونده.با شنیدن این خبر،ویان که کنار دستم بود،غش کرد و افتاد روی پام منم خشک شده بودم به صفحه ی تلویزیون و قدرت تکون خوردن نداشتم.خدای من باورم نمی شد که به همین راحتی پدر و مادر نازنینم رو از دست داده باشم.

 

برای دانلود رمان به ادامه ی مطلب مراجعه نمایید .

 

 



:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: رمان , رمان کوتاه , دانلود رمان , رمان عاشقانه , رمان بدون سانسور , رمان کوتاه جدید , دانلود رمان سرنوشت عشق در یک نگاه , دانلود رمان سرنوشت عشق در یک نگاه کامل , دانلود رمان عاشقانه , دانلود رمان عاشقانه ایرانی , دانلود رمانهای سارا آسایش , دانلود سرنوشت عشق در یک نگاه , دانلود سرنوشت عشق در یک نگاه pdf , دانلود سرنوشت عشق در یک نگاه اندروید , دانلود سرنوشت عشق در یک نگاه موبایل , دانلود سرنوشت عشق در یک نگاه کامل , دانلود کتاب اندروید , دانلود کتاب ایرانی , دانلود کتاب ایرانی عاشقانه , دانلود کتاب برای اندروید , دانلود کتاب داستان , دانلود کتاب رایگان , دانلود کتاب رمان , دانلود کتاب رمان ایرانی , دانلود کتاب سرنوشت عشق در یک نگاه , دانلود کتاب عاشقانه , دانلود کتاب موبایل , رمان , رمان pdf , رمان اندروید , رمان ایرانی , رمان برای اندروید , رمان جدید , رمان سرنوشت عشق در یک نگاه , رمان سرنوشت عشق در یک نگاه سارا آسایش , رمان سرنوشت عشق در یک نگاه موبایل , رمان سرنوشت عشق در یک نگاه کامل , رمان عاشقانه , رمان عاشقانه جدید , رمان نوشته سارا آسایش , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
دانلود رمان زندگی اجباری شیرین است
شنبه 12 ارديبهشت 1394 ساعت 17:19 | بازدید : 3770 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

 

دانلود رمان زندگی اجباری شیرین است

 

 قسمتی از متن رمان :

داشتم به اتفاقای این ماه فکر می کردم به اون ماه سگی ! دعوا ها بهانه ها همشون مثل یه فیلم غم انگیز از جلوی چشمام می گذشت به خاطر انا ؟ انا دختر عموی من بود ولی از خواهر به من نزدیک بود یه خواهر ناز احساساتی ! به پسری که کنارم بود دقت کردم یه پسر به طاهر متشخص ! پسری که هروقت می دیدمش هرچی فحش بلد بودم می اومد تو ذهنم پارک کرد بدون توجه به امر و نهی های فیلمبردار پیاده شدم لباسم زیاد سنگین نبود ارشیا اومد کنارم ودستم رو محکم گرفت ولی نمی دونست من از بچگی هم بسکت می رفتم هم والیبال و هم باشگاه ! قدرت دستام باور نکردنی بود تمام نفرم رو ریختم تو دستم و دستش رو ناشیانه فشار دادم دستش شل شد دستش رو ول کردم شده بودم یه عروس وحشی ! عروس ؟ شوهر ؟ ازدواج ؟ …… هروقت به این کلمات می رسیدم روانی می شدم انگار مغزم به این کلمات حساسیت داشت مامانم اینا پاده شدند تو صورت همشون غم بود مامان اومد و دستم رو کشید طرف بابا اینا بابا گفت :
- می خواستی بگی خیلی قهرمانی ؟ می خواستی بگی خیلی معرفت داری اخه دختر من به تو چی بگم یک ماهه زندگیمون رو به گند کشیدی که چی ؟ که فاطمه بد بخت نشه ؟
اسم فاطمه که اومد وحشتزده سرم رو کردم بالا امیر گفت :
- اومد همه چیزو به ما گفت اونم مثل تو حاظر به بدبختی دختر عموش نیست افاق بیا از خر شیطون پیاده شو خودتو بدبخت نکن فاطمه حاظره ….
- فاطمه غلط کرده من می تونم گلیمم رو از اب بکشم بیرون اما اون نه اون یه دختر احساساتیه من به زن عمو قول دادم مراقبش باشم
مامان :
- باید وقتی یاد این حرف مرحوم می افتادی که داشت از این غلطا می کرد
- حواسم بهش نبود اشتباه کردم حالا هم باید بپای حرفم وایسم تمومش کنید تو رو خدا مگه شما نمی گفتین ازدواج کنم ؟ اینم ازدواج !
- ما گفتیم با یه ادم درست حسابی نه این پست فطرت
امیر : افاق ما همیشه خوبیت رو می خواستیم همیشه باورت داشتیم حتی وقتی گفتی کار تو بوده باور نکردیم چون می دونیم سخت می شکنی ولی بشکنی خورد می شی ………
- شما منو باور داشتین ؟ دستتون درد نکنه پس باورم کنید که می تونم گلیمم رو از این اب بکشم بیرون

 

برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه نمایید .

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: رمان,رمان رمان رمان,رمان بدون سانسور,رمان خارجی,رمان کوتاه,رمان های برتر,رمان های معروف,رمان های چاپ شده,رمان نویسی,دانلود رمان زندگی اجباری شيرين است,دانلود رمان زندگی اجباری شيرين است کامل,دانلود رمان عاشقانه,دانلود رمان عاشقانه ایرانی,دانلود رمانهای صدای افاق,دانلود زندگی اجباری شيرين است,دانلود زندگی اجباری شيرين است pdf,دانلود زندگی اجباری شيرين است اندروید,دانلود زندگی اجباری شيرين است موبایل,دانلود زندگی اجباری شيرين است کامل,دانلود کتاب اندروید,دانلود کتاب ایرانی,دانلود کتاب ایرانی عاشقانه,دانلود کتاب برای اندروید,دانلود کتاب داستان,دانلود کتاب رایگان,دانلود کتاب رمان,دانلود کتاب رمان ایرانی,دانلود کتاب زندگی اجباری شيرين است,دانلود کتاب عاشقانه,دانلود کتاب موبایل,رمان,رمان pdf,رمان اندروید,رمان ایرانی,رمان برای اندروید,رمان جدید,رمان زندگی اجباری شيرين است,رمان زندگی اجباری شيرين است صدای افاق,رمان زندگی اجباری شيرين است موبایل,رمان زندگی اجباری شيرين است کامل, ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
دانلود رمان | عشقی برای کشتن
جمعه 11 ارديبهشت 1394 ساعت 16:34 | بازدید : 1566 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

 

دانلود رمان | عشقی برای کشتن

 

 قسمتی از متن رمان :

دو هفته ای میشد که خبر مرگ سارا رو به خانوادش داده بودن مشکل این بود که جسدشو پیدا نکرده بودن فقط گفتن که اون خودکشی کرده.
سارا دختر شادو مهربونی بود مرگ اون نه تنها روی پدرومادرش تاثیر گذاشته بود بیشتر از همه دوتا برادراش ضربه خورده بودن چون به خواهر بزرگشون علاقه مند ووابسته بودن .
برادراش عصبانی بودن با گذشت زمان نه تنها با مرگ خواهرشون کنار نیومدن بلکه تشنه انتقام هم بودن تشنه انتقام از کسی که این دوتا برادر مقصر مرگ خواهرشون میدونستنش.
سهیل ته تقاری بود و شاهین هم بچه وسطی . شاهین نزدیک سی سالش بودو جدا زندگی میکرد و سهیل ۲۵ ساله وباپدرو مادرش زندگی میکرد اتاق خواهرشون هم دست نخورده مونده بود حتی بعداز ازدواج سارا مادرشون دست به اتاق سارا نزده بود. سهیل خونه برادرش بود.
سهیل:شش ماه گذشته! من نمیتونم فراموش کنم…هر شب خواب سارارو میبینم.
شاهین:میگم که..بیا پیداش کنیم…اونی که زندگی سارا رو خراب کردومیگم…من نمیتونم و نمیخوام که ببخشمش.
سهیل:از کجا پیداش کنیم؟.
شاهین:یادته سارا بهت زنگ زد که شوهرشو با اون دیده؟ میریم همونجاو پرس و جو میکنیم واون دخترو گیر میاریم…تووسارا رفتین واز نزدیک دیدینشون پس باید یادت باشه که اونجا کجاست .
سهیل:یادمه! هیچوقت یادم نمیره که اون لحظه سارا چه گریه ای پیش من کرد… شوهرش عاشق اون زن شدو خواهر من هر شب کابوس اون زن و میدید…رفت شمال…ای کاش ما هم با سارا میرفتیم شمال…شاید اگر یکی از ماها باهاش میرفتیم اون الان زنده بودو خودشو نو دریا غرق نمیکرد…
شاهین:خودتو مقصر ندون! شوهرش که از این مملکت رفت…ولی من نمیزارم که اون دختره ازدستمون فرار کنه…به هیچ وجه.
روز بعدش بی هیچ معطلی باهم راه افتادن ورفتن همونجایی که سهیل و سارا یه زمانی رفته بودن.

 

برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه نمایید .

 

 



:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: رمان , رمان رمان رمان , رمان بدون سانسور , بوک4 , بوک 4 , دانلود رمان بدون سانسور , رمان کوتاه , رمان , , بهترین رمان ها , رمان عاشقانه , دانلود رمان , رمان عشقی برای کشتن , دانلود رمان عشقی برای کشتن کامل , دانلود رمانهای زهرا , م , دانلود عشقی برای کشتن , دانلود عشقی برای کشتن pdf , دانلود عشقی برای کشتن اندروید , دانلود عشقی برای کشتن موبایل , دانلود عشقی برای کشتن کامل , دانلود کتاب اندروید , دانلود کتاب ایرانی , دانلود کتاب ایرانی عاشقانه , دانلود کتاب برای اندروید , دانلود کتاب داستان , دانلود کتاب رایگان , دانلود کتاب رمان , دانلود کتاب رمان ایرانی , دانلود کتاب عاشقانه , دانلود کتاب عشقی برای کشتن , دانلود کتاب موبایل , رمان , رمان pdf , رمان اندروید , رمان ایرانی , رمان برای اندروید , رمان جدید , رمان عاشقانه , رمان عاشقانه جدید , رمان عشقی برای کشتن , رمان عشقی برای کشتن زهرا , م , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
:: ادامه مطلب ...
دانلود رمان عاشقانه(هم خونه)
شنبه 18 بهمن 1393 ساعت 20:20 | بازدید : 858 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

 

ظهر بود اواخر شهریور با این که هوا کم کم روبه خنکی می رفت اما آن روز به شدت گرم بود خورشید با قدرتی هر چه تمام تر به پیشانی بلند و عرق کردهی حسین آقا می تابید قطره های ریز و درشت عرق از سر روی او آرام آرام و پشت سرهم ریزان بودند و روی صورتش را گرفته بودند چهره ی آفتاب سوخته اش زیر نورخورشید برق می زد اما گویی اصلا متوجه گرما نبود و همان طور شیلنگ آب را روی سنگ فرش حیاط بزرگ و زیبای حاج رضا گرفته بود و به نظر می رسید قصد دارد آنها را برق بیاندازد . حسین آقا حالا دیگر هفت سالی می شد که سرایدار ی خانه ی حاج رضا را بر عهده داشت یعنی درست از وقتی که عموی پیرش بعد از سالها خانه شاگردی حاج رضا از دنیا رفته بود به یاد عمویش و مهربانی هایی که او در حقش کرده بود افتاد او حتی آخرین لحضه ها هم از یاد برادر زاده ی تنهایش غافل نبود و از آقای (احسانی ) خواهش کرده بود مش حسین را نیز به خانه شاگردی بپذیرد.حسن آقا غرق در تغکراتش هر ازگاهی سرش را تکان می داد و با لبخند دندان های نامنظم و یکی در میانش را به نمایش می گذاشت. صدای در حیاط که با شدت کوبیده می شد او را از دنیایش بیرون کشید شیلنگ روی زمین رها شد آب سر بالا رفت و مثل فواره دوباره روی زمین برگشت یک جفت کفش کهنه که پشتش خوابانده شده بود لف لف کنان به سمت در دویدند در حالی که صاحبشان بلند بلند می گفتآمدم صبر کنید آمدم) با باز شدن در چهره درخشان دختری با پوستی لطیف و شفاف و قامتی متوسط نمایان شد در حالی که با چشمان سیاهش به حسین آقا چشم دوخته بود یا لبخند شیطنت باری گفت:‌ سلام چه عجب مش حسین!یک ساعته دارم زنگ می زنم

توی حیاط بودم دخترم صدای زنگ رو نشنیدم دیرکردی آقا سراغت رو می گرفت…

یلدا منتظر شنیدن باقی حرفهای مش حسین نماند محوطه ی حیاط را به سرعت طی کرد پله ها را دو تا یکی کرد و وارد خانه شد.آن جا یک خانه ی دو طبقه ی دویست متری بود که در یک از نقاط مرکزی شهر تهران ساخته شده بود نه خیلی قدیمی و نه خیلی جدید اما زیبا و دلنشین بود انگار واقعا هر چیزی سر جایش قرار داشت حیاط بزرگ با باغچه ای که بی شباهت به یک باغ نبود وانواع درخت ها و گل های زیبا در آن یافت می شد در خانه به راهروی نسبتا طویلی باز می شد که دیوارش با تابلو فرش های ابریشمی زیبا تزیین شده بود و فرش های کناره ی دست بافت زیبایی کف آن را زینت می داد راهرو به سالن بزرگی منتهی می شد که در گوشه و کنارش انواع مبلمان استیل و اشیاء گران قیمت قدیمی وجدید دور هم جمع شده بودند و موزه ی جالبی از گذشته ها و حال را ترتیب داده بودند.اتاق حاج رضا سمت راست سالن قرار داشت و چیزی که در اتاق بیش از همه خودنمایی می کرد کتابخانهی بزرگ حاج رضا بود او علاقه ی خاصی به خواندن کتب تاریخی داشت و کاهی شعر هم می خواند گاهی نیز از یلدا می خواست که برایش غزلیات شمس و سعدی یا حافظ بخواند.

در اتاق حاج رضا نی مه باز بود یلدا آهسته دستش را بع در برد و چند ضربه نواخت صدای مبهمی از داخل او را به ورود دعوت کرد حاج رضا روی مبل نشسته بود و در حالی که قرآن بزرگی در دست گرفته و مشغول خواندن از بالای عینک به یلدا نگاه کردو گفت : دخترم آمدی؟! چرا این همه دیر کردی؟ نزدیک حاج رضا میز مطالعه ی بزرگ و زیبایی قرار داشت که قرسودگی اش نشان از قدمت و اصالت آن را داشت یلدا جلو آمد و کلاسور و کیفش را روی زمین گذاشت و گفت: اول سلام به حاج رضای خودم دوم این که ببخشید به خدا من مقصر نبودم فرناز خیلی معطلمان کرد من فقط این کلاسور را خریدم.

حاج رضا لخندی زود و گفت: چرا باقی لوازمی را که لازم داشتی تهیه نکردی؟!

راستش بس که فرناز تو این مغازه و اون پاساژ سرک کشید دیگه خسته شدیم و من و نرگس هم از خرید کردن منصرف شدیم البته تا ماه مهر نزدیک هفده روز وقت داریم …!

برای خواندن کل این رمان روی دکلمه دانلود کلیک کنید.



:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: دانلود رمان عاشقانه(هم خونه) , دانلود انواع رمان های عاشقانه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
دانلود رمان عاشقانه(عروسی شیوا)
شنبه 18 بهمن 1393 ساعت 20:6 | بازدید : 2445 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

 

رمان عروسی شیوا

در شبی سرد و بارانی که رعد و برق آسمان گاهی همه جا را روشن و زمانی هم ، دیو تاریکی همه جا را فرا می گرفت من و فاطمه دست های همدیگر را گرفته و به آسمان خیره شده بودیم و هر دو از تنهایی به همدیگر پناه آوردیم و همه کس هم شدیم.
همین طور که سرم بالا بود گفتم: فاطمه اگر الان یک خانم قشنگ از آسمان بیاید و بگه هر چی دلتان می خواهد بگویید تا من برای شما انجام دهم تو از او چه می خواهی؟
گفت: هیچی فقط میگم خانم مهربان من فقط یک مامان می خواهم که موقع تنهایی من را بغل کند و برایم قصه بگوید. یک بابا هم می خواهم که شب ها برایم قاقالی بخره. تو فکر می کنی او این کار رو برای من انجام بده؟
گفتم: بالاخره یک شب آن خانم پیداش میشه ولی میدانی من از او چی می خوام؟ از ش می خوام که یک کاری بکنه تا من دیگه شب ها جام رو خیس نکنم تا صبح خانم عباسی دیگه من رو جلوی بچه ها خیط نکند و شب ها زیرم مشما پهن نکنه! آخه می دونی من خیلی خجالت می کشم ولی هیچ کس نمی فهمه که دست خودم نیست.
همین طور که مشغول حرف زدن با هم بودیم در خوابگاه باز شد و خاله زهرا مستخدم شیرخوارگاه با خنده وارد شد و گفت: شیوا خانم مبارک باشه ، میدونی امشب ششمین سال آمدن تو به اینجاست.
گفتم: راست میگید؟ یعنی تولدم هست؟
گفت: آن شب تو چند روزی بیشتر نداشتی. فکر کنم ۶ یا ۷ روزه ؛ درست مثل امشب باران می آمد وقتی مأمور کلانتری تو را به بغل من داد از تمیزی و لباس های قشنگت فهمیدم که از خانواده سرشناسی هستی. آنقدر قشنگ بودی که تا نبوسیدمت دلم نیامد تو را زمین بگذارم. حالا چرا شما دو تا نمی خوابید؟ مگر چراغ ها را خاموش نکرده اند؟
گفتم: چرا ، ولی منتظریم که شاید آن خانم از آسمان بیاد و هر چی دلمان می خواهد به او بگوییم.
گفت: حالا بخوابید شاید آن فرشته ای که شما هر شب منتظرش هستید فردا بیاید. بی خوابی مریضتان می کند.
به هم شب بخیر گفتیم و هر دو خیلی زود به خواب رفتیم. صبح زود از خیسی رخت خوابم بیدار شدم ؛ فکر اینکه که خانم عباسی برای بیدار کردن بچه ها به خوابگاه بیاید و مرا با آن لباس های خیس ببیند رعشه به تنم می انداخت. جرأت حرکت نداشتم. همانجا نشستم و شروع کردم به گریه کردن.
از صدای من فاطمه بیدار شد و آمد کنارم نشست. گفت: عیبی ندارد ، الان می روم و خاله زهرا را صدا می زنم تا بیاید و تمیزت کند …!

خب دیگه برید ادامه مطلب و دانلود کنید همشو بخونید ....

 



:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: دانلود رمان , دانلود رمان عاشقانه(عروسی شیوا) , دانلود انواع رمان های عاشقانه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد