یک شنبه 27 ارديبهشت 1394 ساعت 12:36 |
بازدید : 698 |
نوشته شده به دست پسر آذری |
(نظرات )
قسمتی از متن رمان :
نگین به محض ورود به کلاس، یک سلام بلند داد و به سمت صندلیش رفت. بعد از نشستن سرش را روی صندلی گذاشت تا قبل از آمدن دبیر کمی چرت بزند. لحظه ای بعد به یاد آورد که تمرین های ریاضی اش را حل نکرده است. سرش را از روی میز بلند کرد و دفتر ریاضی اش را بیرون آورد و دفتر زهرا را گرفت. شروع کرد به رونویسی کردن. هنوز جواب یک تمرین را ننوشته بود که سر و کله ی مهرنوش پیدا شد. مهرنوش از بیرون کلاس بلند رو به نگین گفت: نگین!… توپ رو آوردی؟ نگین تازه به یاد توپ افتاده بود. سرش را تکان داد و مهرنوش ادامه داد: بریم بسکت بازی کنیم. چشمان نگین برق زد و رو به زهرا گفت: جواب تمرین ها رو می نویسی؟ و زهرا که حوصله اش سر رفته بود، قبول کرد. خط نگین و زهرا خیلی فرق می کرد. زهرا نوک قلم را فشار می داد؛ به همین دلیل نوشته هایش پر رنگ بودند و کلمات را زاویه دار می نوشت. ولی نگین آن قدر تند می نوشت که کلمات گرد و بدون زاویه و کم رنگ می شدند. ولی دبیر ریاضی شان آن قدر بی حواس بود که در صورت چک کردن تمرین ها متوجه این تفاوت نشود. نگین توپ بسکتبالی را که هر روز با خود به مدرسه می آورد و می بُرد را از توی پلاستیک بیرون آورد و کتش را پوشید. هوا ابری و سرد بود. در بین راه، هرکس که بلد بود بسکتبال بازی کند و این دو را توپ به دست می دید، به آن ها می پیوست. بعد از اینکه به زمین رسیدند یار کشی کردند. نگین و فرناز یک تیم، مهرنوش و مینا هم تیم دیگر. انتخاب زمین با تیم مهرنوش بود و توپ برای تیم نگین.